مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

آقای خواب...

یا لطیف... عروسکم خوابت بهم ریخته...یادش بخیر اون دوسال و دوماهی که اراده میکردم میخوابیدی....یعنی واقعا در حدِ اراده!!!..بوی شیر که به مشامت میخورد نصف راه رو رفته بودی...:) درست تا یکماه بعد، واقعا نمیدونستی چطور بخوابی...انگار یه چیزی گم کرده بودی... تا اینکه با همکاری همدیگه تونستی نظم پیدا کنی... بــــــاز دوماهی میشه که خوابت بهم ریخته ...یعنی تا تنظیم میشه دلیلی جور میشه...که ساعتت بهم بخوره..آدم دقیقی نیستم..اما نگرانِ آرامش تو هستم... توی این هاگیر و واگیر....یبار که نمی خوابیدی...گفتم: بخواب، آقای خواب الان میاد ...دیدم ترسیدی قربون چشمای بی نظیرت.... سریع جبهه رو عوض کردم و گفتم: آقای خواب میاد تا ببینه کی خوابه ...
25 اسفند 1392

صدای پای تو...

السلام علیک یا فاطمه الزهرا... شکوفه ی بهارم... گوش کن..صدای پای بهار می آید... تب و تاب این روزها را دوست دارم...برایم نوستالژی کودکی ست...روزهایی پُر از شوق و انتظار...بوی نو شدن....روزهای آخر مدرسه ، پیک و ماهی قرمز و سَفَر... خریدهای عیدانه ای که انصافا هنوز مزه ی آنها که در خاطرم مانده ، زیر دندانِ احساسم است... و این بهار ، چهارمین نوروزیست که تو با منی..با هم شستیم و ریختیم بیرون و مرتب کردیم...با هم سبزه ی عدس گذاشتیم و هر روز چِک میکنیم ببینیم چقدر بزرگ شده! تخم مرغ ها را رنگ زدیم...به روشی نوین حتی! ظرف های سفره ی هفت سین را با آبرنگ نقاشی کردیم...چقدر کیف کردی...چقدر از این همکاری ها حسِ خوبت را حس می کردم! روی ...
24 اسفند 1392

نمکدون

یا حق... کوچولوی بامزه... امشب ظرف ماکارونیت قبل از اینکه بخوری از دستت افتاد زمین و همش ریخت... بلند و با ناراحتی گفتی: خـــــدایا حالا چکار کنم دیگه غذا ندارم از گرسنگی می میرم! بابایی برای دلداریت گفت : چـــرا عزیزم؟ گفتی: چرا داره!؟ خداجونم ممنون.نگهدارش باش. ميگم:من رباتم...س ل ا م ميگي :مامان ربات که حف نميزنه!ادم اهني حف ميزنه... ...... ميگم:واي چه سرد شد هوا.... ميگي:اره ديگه مامان خوب زمستونه! ..... میگی : مامان فیمالیت چیه؟ میگم چی؟ میگی: فیمالیت دیگه مث من که کودری ام! فیمالی تو چیه؟ تازه متوجه میشم منظورت فامیلیه! .... ...
23 اسفند 1392

خونه ی خــــــدا

هوالمبیـــــــن عزیزترینم، نفسم داشتی میچرخیدی و میخوندی چرخ چرخ عباسی... یهو وایسادی...تو همون حالت سرگیجه ای بهم میگی: _ مامان من خــــدای مهربون دارم...خدای منِ...خدای تو ام هست...خیلی مهربونه...میخوای بریم با هم خونشون؟ اینقد خوش میگذره...با هم بازی می کنیم...من دزد می شم خــــدا پلیس میشه...میدوه دنبالم...همش میخندیم. تو هم بیا مامان...خونش تو آسمونه...خیلی دوسم داره...تو رَم دوس داره...باشه؟ و باز چرخیدی.... فقط نگات کردم و لبخند زدم... حرفی برای گفتن نداشتم...برات همونجا دعا کردم....خـــدات رو صدا زدم..گفتم وقتی دلش میاد خونتون...مراقبش باش که تو بهترین حافظی.... ولله حافظُ  و هو ارحم الرحمین... دیشب خوابِ ا...
21 اسفند 1392

دنیات قشنگه...

هوالمبیــــــــــــن.... عزیزِ دل دنیات قشنگه! کافیه ابنبات چوبیِ رنگی رنگیِ بزرگت که هنوز یه لیس هم بهش نزدی از دستت بیافته زمین! اشکات گوله گوله میریزن رو صورتِ ابریشمیت... چشات برق میزنه وقتی بهت می گم جایزه ی امروزت یه آدامس خرسی! یه سوزن ته گرد می تونه تو و قالی رو ساعتی به بازی بگیره... حلزونِ وسطِ گل کلم شاید برای من فقط یه حلرزون باشه...برای تو میشه دوستم حلزونِ عزیز و یار غارت میشه... دنیات قشنگه که دنیامونو قشنگ میکنی...وسط برف، ماشین لاستیک می ترکونه و ما نگران ...خیلی جدی می گی... بابا اگه حرکت کنی شپه میشیم می میریم ! (شپه : چپه!) اینکه از مگس و مورچه می ترسی و با یه ترس بانمک توی صورتت بهم میگی....
20 اسفند 1392

کلبه ی آبی خاطرات...

یا لطیف... 20 اسفند 89 ...اهواز...با شکمی بالا امده.....نفسهایی تند و گرم...تکانهایی شیرین...حالت تهوع...دردِ آمپولهایی که برای نگه داشتنت میزدم...کمر درد... سکسکه های ناب ات ...لحظه های بی تکرارِ بارداری با تمام مشقت اش! پشت مانیتور...روی صندلی سفیدِ بزرگ...توی همان اتاقِ پُر کتاب....گوشه ی همان خانه ی بزرگ و باصفا.....که از پشت پنجره حیاطِ  پُر گل و الاچیقِ هنرِ پدر را می توانستم ببینم... تصمیم گرفتم برای ت بنویسم..تویی که رویا می پنداشتمت! و شاید برای خودم ... هرچه هست امروز حس خوبی دارم....هرچند گاهی فکر میکنم شاید نخوانی...نخواهی که بخوانی...برایت جالب نباشد...شاید هم باید بدانم چه روزی تقدیمت کنم.......
20 اسفند 1392

این داداشمه!

یا لطیف... روی زمین به شکم دراز کشیده ای...کنارِ شوفاژ، خانه ی همخانه های جدیدمان...سرت سه سانتی زمین است... ساکتی...داری با مورچه ها بازی می کنی...حرف می زنی.. بعد از چند دقیقه...می آیی کنارم می گویی: مامان دستتو بیار...خیلی نازه..کوچیکه..نترس...میخوام بذارم رو دستت باهات دوس بشه! من و مورچه؟!! آبمان توی یک جوی نمی رود! انگار تو هم بو برده ای... دستم را جلو می آورم...میگذاریش روی دستم ..._برو عزیزم این مامانِ منه! خــــدا؛ مورچه روی دستم جولان می دهد...فوووتش می کنم! جلوی چشمِ تو... با اخم نگاهم می کنی ..._چرا فوتش کردی؟ داشت باهات دوس میشد، خیلی کارِ بدی کردی..از دستت ناراحتم ولی دوستت دارم! میخندم ؛ فسقلی حرفِ خو...
15 اسفند 1392

عکاس باشی...

یا ناظر... پسرک دوربین را چنان در دست میگیری گویی حرفه ای ترین عکاس زمانه ای... نگاهت...زاویه ی دیدت...برایم جالب است... یک سال و نیم بیشتر است که دوربین در اختیارت توست... گاه خود طلب می کنی..گاه فرصت را غنیمت می شماری...هرچه هست عکسهایت ...نوع نگاهت برایمان جالب است... این دیدِ هنری کودکانه ات. این عکسها بهترین ها از آرشیوِ عکسهای شش ماهه ی اخیرت است....باقی تکرار است...از زاویه های مختلف...و عکسهایی که سوژه هایش من و بابایی هستیم...با لبخند هایی که فقط به روی تو می زنیم و ثبتشان کردی... خانه ی عشقمان است ... گفتی مامان بده دوربین ُ میخوام از پلند صورتی عتس بدیرم! و پلنگ صورتی که تو هوادارش هستی... از قلبت عکس گ...
15 اسفند 1392

توتاق

یا حق... اتاقت آبی باشد یا نارنجی برایت فرقی ندارد... برایم ثابت شده محدوده ی کودکانه ات برایت ارزشمند و دوست داشتنی ست... و شیرین این علاقه را به اشتراک می گذاری...هر روز صبح من ، هر روز عصر بابایی و هر بار مهمان ها را دعوت می کنی.. _ بیا بریم توتاقم ببین چقد قشنگه! _مبین بریم کجا بازی کنیم؟ _ توتاقم... _مبین کجایی؟ _ توتاقم.... _مبین اسم اینجا چیه؟ _ توتاق !  این توتاق گفتنت برایمان آنقدر خوش طعم است که لذت می بریم از این اشتباه...اینکه اتاق را خالی نمی گویی، کوچولو جان. خدایا شکرت.   اتاق نارنجی... + توتاق گفتنت قدیمی است...و همچنان ادامه دارد...لا به لای روزمرگی ها گم شده بود.......
12 اسفند 1392

یه شیزی...یه صدایی!

یا ماشاالله... ساعت 1 و نیم نیمه شبِ و تو هنوز نخوابیدی...داری مقاومت میکنی.. میگی : مامان یه شیزی دیدم... ردِ نگاهت رو میگیرم تا برسم به اون چیز! میگم مامانی چیزی نیست که... میگی خودم دیدم یه مار اومد بیرون...از اون سوراخه... با تردید نگاه میکنم...ترسِ مارمولک تموم تنمو می لرزونه... نزدیکِ سوراخ میشم..کنترل رو بهش میزنم...تو هم پشتِ سرمی...دستت روی شونه امه... منتظر می مونم یه چیزی بیاد بیرون...میگم: ببین مامانی چیزی نیست.. میگی: نه خودم دیدم...مار اومد بیرون..ترسیدم...نگا کن باز با کنترل چند تا ضربه به اطرافش میزنم...تو بیشتر بهم می چسبی.. میرم و بابایی رو بیدار میکنم..._حسین پاشو ببین تو سوراخِ کنار دستشویی چ...
9 اسفند 1392